قسمت دوم مشروح یک گفتگوی خواندنی با آیتالله خزعلی/
نوشته شده به وسیله ی رضا در تاریخ 91/9/22::
قسمت دوم
از چه زمانی با نهضت امام(ره) همراه شدید؟
در جریان نهضت روحانیان در برابر لایحه انجمنهای ایالتی و ولایتی(1) فضلا و مدرسان منتظر تصمیمات مراجع تقلید بودند تا نتایج آن گفتوگوها در اعلامیههایی بنویسند و در سراسر کشور پخش کنند. مرحوم آیتاله ربانی شیرازی نقش مهمی در امضای فضلا و مدرسان حوزه علمیه قم داشت. ایشان با بیشتر مراجع رابطه نزدیکی داشتند. هر اعلامیهای را که برای امضا نزد من میآورد 8 یا 9 امضا روی آن دیده میشد.
در جریان مبارزه یادشده، من همیشه در خدمت امام(ره) بودم و یک لحظه ایشان را ترک نمیکردم. حتی یکماه پیش از آن پیام ایشان را به مردم و علمای نجفآباد رسانده بودم.
شاه بهدنبال فرصتی بود تا بساط دین را جمع کند و نفوذ علما را از بین ببرد. در غیاب مجلس(2) وی انجمنهای ایالتی و ولایتی را مطرح کرد که البته کاملاً غیرقانونی بود. به این ترتیب راه برای ادیان غیرالهی و نیز فرقه بیریشه بهائیت باز میشد. چون سوگند به قرآن و وفاداری به مشروطه تبدیل به سوگند به هر کتاب آسمانی(3) و نیز قسم به صداقت و امانت شد.
کاملاً مشخص بود که امام(ره) در پی فرصتی برای آغاز نهضت اسلامی بودند. امام(ره) جریان مبارزه خود در این مقطع را روی نخبگان و روحانیان برجسته متمرکز کرد. مثلاً واعظ معروف آقای فلسفی در مسجد ارک و سیدعزیزاله نظریات مرجع تقلید را با قدرت بیان کرد. این جانب در نجفآباد اصفهان درباره لایحه فوق صحبت میکردم و نظریات امام(ره) را بیان میکردم. آیتاله گلپایگانی نیز زحمات زیادی در راه مبارزه با این لایحه کشید.
برای تبلیغ به خوزستان رفتم و هنگام برگزاری رفراندوم 6 بهمن 1341 در شهر شوش حضور داشتم. مردم این شهر بهرغم تهدیدات رژیم پهلوی در انتخابات کذایی شرکت نکردند و به ارشادات و اوامر رهبر و قائد، جواب مثبت دادند. همچنین علما و مراجع دینی، ماه رمضان آن سالها، در اعتراض به اصلاحات مورد نظر شاه و آمریکا، نماز جماعت و منبر را هم در قم و در تهران و برخی شهرستانها تعطیل کردند.
منظور آنها کاملاً مشخص بود، چون مردم با تعطیلی منابر و مجالس دینی کنجکاو میشدند و به جستوجوی دلایل آن میپرداختند و به اختلاف عمیق روحانیان و شاه پی میبردند و در نتیجه شعور سیاسی آنها بالا میرفت. این شیوه را میتوان مبارزه منفی نامید، چون مجال مبارزه مستقیم فراهم نشده بود و میدان فعالیت سیاسی باز نشده بود. از اینرو، با تهدید توانستند منظور و هدف خود را به مردم بفهمانند.
ایام محرم 1342، من در خوزستان بودم و در این هنگام اخبار وقایع فیضیه را به مردم میرسانیدم؛ البته روزهای اول محرم بیشتر موعظههای مذهبی را مطرح میکردیم، چون اگر از مسائل سیاسی سخن به میان میآوردم مانع سخنرانی میشدند و اما پس از چند روز و با جمعشدن بیشتر مردم از فرصت استفاده کردم و موضوعات سیاسی را با مردم در میان گذاشتم.
در اینجا لازم است به واقعه مهم و حساسی که مربوط به قبل از قیام 15خرداد است اشاره کنم. پس از فاجعه فیضیه، امام(ره) مرا خواست و گفت: نزد آقایان گلپایگانی و شریعتمداری برو و از آنها بخواه تا سهنفری اعلامیهای در محکومیت جنایات رژیم صادر کننده من ابتدا به منزل آیتاله گلپایگانی رفتم، اما چون ایشان از فاجعه حمله مزدوران رژیم بسیار ناراحت و حتی مریض شده بود، از این جهت دستور داده بود هیچکس را به حضور ایشان نیاورند. بنابراین نتوانستم با ایشان در اینباره صحبت کنم و از مخالفت یا موافقت وی با خبر شوم.
سپس راهی منزل شریعتمداری شدم ایشان تا مرا دید، مثل کسی که مثلاً در فرانسه بوده و حالا یک هموطن را دیده باشد، با من گرم گرفت. پیشنهاد امام را به ایشان گفتم. وی موضوع اعلامیه سه مرجع (گلپایگانی، شریعتمداری و امام) را رد کرد و گفت این موضوع به صلاح نیست. حتی ایشان نپذیرفت که در صورت امضانکردن اعلامیه، حداقل منکر اطلاع خود از موضوع نشود. پس از آن به دیدار امام(ره) رفتم و موضوع را با ایشان مطرح کردم. ولی امام(ره) آن اعلامیه معروف را صادر کرد.
یکی از صحنههای فراموشنشدنی تاریخ نهضت، سخنرانی جنابعالی در جشن آزادی امام در مدرسه فیضیه است. مایلیم خاطره آن روز را از زبان خودتان بشنویم.
روزنامه اطلاعات پس از آزادی ایشان دست به شیطنت زد و در روز 18 فروردین چنین نوشت: خرسند هستیم که روحانیت در رابطه با انقلاب سفید با مردم همراه شد. این مطلب امام(ره) را بسیار ناراحت کرد و ایشان تصمیم گرفت روز 21 فروردین در مدرسه فیضیه در اینباره صحبت کند. منظور و هدف ایشان این بود که هم جواب آن روزنامه کذایی را بدهد و هم چون در مدت دهماهه غیبت هیچگاه فرصت بیان مواضع خود را نیافته بود از این موقعیت استفاده کند. بعضی با سخنرانی امام مخالفت میکردند؛ زیرا هراس داشتند مبادا به این سبب خطری متوجه امام(ره) شود.
ایشان مرا خواست و فرمود از جانب من جواب این روزنامه را بده والا خودم در منبر همهچیز را خواهم گفت. من گفتم اینکه چیزی نیست اگر جان خود را نثار اهداف شما کنیم باز کاری نکردهایم. در ضمن فرمودند: شما و آقای مشکینی و دو نفر دیگر که الان اسمشان را در خاطر ندارم همیشه اینجا باشید.
بزرگترین اجتماع مردم در فیضیه به مناسبت جشن آزادی امام صورت گرفت. بسیاری از مردم با شور و احساسات زیاد شرکت کرده بودند. من در تمام عمرم هیچوقت بهاندازه آن شب در سخنگفتن به زحمت نیفتاده بودم. سخنران قبل از بنده بهخاطر ازدحام جمعیت نتوانست بهطور عادی سخنان خود را به اتمام برساند، بنابراین از منبر پایین آمد. شوق مردم برای زیارت امام(ره) بهقدری شدید بود و مردم آنچنان به ایشان عشق میورزیدند و احساسات خود را بروز میدادند که واقعاً سخنگفتن را برای من سخت کرده بود. سخنران قبلی هرچه فریاد خود را بلندتر کرد هیچ نتیجهای نگرفت، بنابراین من تصمیم گرفتم کاری کنم تا مردم را به طرف خود جلب کنم.
شروع به سخن کردم و حمد و ثنای خدا را به پایان رساندم، اما جمعیت آرام نشد، حالا امام(ره) هم منتظر سخنگفتن من بود. من ناگهان گفتم: الف. ب، پ، ت، ث، ج، چ، ح، خ، د، … دیدم مردم با شنیدن حروف فوق آرام شدند. لابد فکر میکردند که بهزبانآوردن الفبا در این مکان و جلسه چه دلیلی دارد، چون هیچکس روی منبر، الف، ب نمیگوید. خلاصه، جلسه آرام شد و شعری قرائت کردم که مضمون آن اظهار مسرت از خوشحالی حضرت امام بود.
سخنان اصلی خود را ادامه دادم و گفتم: غرض من از آوردن الفبای نشاندادن این است که ما هنوز در آغاز راهیم. باید آماده باشیم تا نهضت را با موفقیت تا آخر برسانیم. درست یادم میآید آن شب آرامآرام باران میبارید. از این موقعیت استفاده کردم و گفتم: ای باران! آرام ببار، تو بدن مردم را بشور و ما با کلمات، ارواح آنها را. عاقبت توانستم ضمن آرامکردن مجلس سخنان خود را بر زبان آورم.
جمع? آن هفته امام(ره) در منزلشان در حضور جمعی سخنرانی کردند و در جواب شاه که در سفر به بروجرد گفته بود پانزده خرداد روز ننگینی بود، چنین فرمود: این نکته درست است که پانزده خرداد روز ننگینی بود، اما به این دلیل که با پول مردم، توپ و تانک و اسلحه را گرفتند و به جان مردم افتادند، در واقع به این دلیل روز ننگینی برای شاه بود.
در اینجا باز لازم است به واقعهای اشاره کنم که حکایت از روشنگری و شجاعت امام دارد. زمانی که امام در بازداشتگاه یا قیطریه بودند، رئیس ساواک پاکروان، به حضور ایشان میآید و با ایراد سخنرانی میخواهد معظمله را از پرداختن به سیاست منصرف کند. از جمله میگوید: سیاست یعنی نیرنگ و در یک کلمه یعنی پدرسوختگی و این دون شأن و منزلت شماست. امام در جواب میگوید: خیر، سیاست برای رشد مردم است، اصلاً کار ائمه سیاست بوده است و به این ترتیب جواب دندانشکنی به این مأمور امنیتی رژیم پهلوی میدهد. دستگیری یا تحت نظر بودن دهماهه امام، هیچتأثیری بر روحیه مبارزاتی ایشان نداشت، حتی به یقین امام را برای مبارزه با رژیم مصممتر کرد.
جنابعالی در منطقه خوزستان هم فعالیتهای مبارزاتی زیادی داشتید؛ این فعالیتها در چه سالهایی بود؟
با شروع نهضت اسلامی به رهبری امام خمینی(ره) در سال 1342 در بسیاری از مناطق ایران و بهخصوص در خوزستان تحرکاتی از سوی مردم و روحانیان صورت گرفت. حساسیت خوزستان از نظر اقتصادی و سیاسی موجب شد رژیم نسبتبه این منطقه توجه ویژ? امنیتی بکند. بیشتر فعالیتهای من در سالهای پس از 42 در اهواز و مقدار کمی هم در آبادان بود و بهدلیل روابط دوستانهای که با بسیاری از افراد متشخص دینی در خوزستان داشتم با مشکل چندانی در این منطقه مواجه نشدم.
در جریانات و اعتراضات مردم در سال 1357، منبر رفتن در حسینیه اعظم اهواز به عهده بنده بود. قبل از توضیح وقایع این سال پرافتخار، لازم میدانم واقعهای را که مربوط به سال 1343 است بیان کنم و بعد ماجراهای سال 57 را توضیح دهم. چون وقایع فوق تا حدودی شبیه یکدیگر است، لازم است به دنبال یکدیگر آورده شود. در شب عاشورای سال 43 درحالیکه حسینیه اعظم اهواز مملو از جمعیت بود از امام(ره) و اقدامات و شخصیت ایشان سخنان و حکایتهایی را برای مردم بازگو کردم. در این مراسم رئیس شهربانی و رئیس ساواک اهواز نیز حضور داشتند این دو با شنیدن سخنان من تقریباً دیوانه شدند.
اینجانب در خوزستان همیشه طرف توجه مردم بودم. یکبار در مسجدی گفتم: مسجد به فرش احتیاج دارد؛ البته این نیاز را با حرارت بیان کردم و بعد دیدم یک نفر فرش خانهاش را آورد و گفت بسیار زشت است خانه خدا فرش نداشته باشد و خانه من مفروش باشد، این در حالی بود که آن شخص تا مدتها پس از آوردنِ فرش خانهاش، روی موزاییک مینشست.
در دوره نخستوزیری شاهپور بختیار، طرفداران حکومت شاه درصدد ترتیبدادن راهپیمایی به نفع رژیم برآمدند، من فوراً به منبر رفتم و اعلام کردم که راهپیمایی برای تقویت شاهپور بختیار، حرام است هر گروه که متعهد به شرع است نباید در این راهپیمایی ساختگی شرکت کند. در نتیجه این سخنان عدهبسیار کمی در حدود 300 تا 400 نفر در این راهپیمایی شرکت کردند.
جمعی از زنان که در این راهپیمایی شرکت کرده بودند زنهای منحرفی بودند که از مراکز فحشا گرد آورده بودند. در یکی از این راهپیماییها که ترتیب آن از قبل داده شده بود، نیروهای نظامی رژیم با تانک و دیگر سلاحها به خیابانها ریختند تا نگذارند انقلابیان مانع انجام آن شوند. در سخنرانی که همان روز انجام دادم گفتم ما در مسیر دیگری راهپیمایی خواهیم کرد و هر مسئلهای که ایجاد شود دولت مقصر است. در نتیجه این سخنان تانکهای ارتش به پادگان خود برگشتند.
یکی از خاطرات جالب من در اوج مبارزات مردم اهواز بر ضد رژیم شاه، تلفن شهید مطهری به این جانب بود؛ ایشان چند روز قبل از ورود امام در یک تماس تلفنی که بیش از نیمساعت طول کشید از من خواست فوراً به تهران بروم. مرحوم مطهری گفت: عدهای تصمیم دارند هنگامی که امام وارد فرودگاه میشود، خانواده رضاییها را به فرودگاه ببرند که به امام خیر مقدم بگویند. ایشان اضافه کرد، با توجه به اینکه اینها منافقان کافرند، بهتر است شما فوراً به تهران بیایید و جلوی کار آنها را بگیرید من با تشکر از آقای مطهری گفتم: اهواز وضعیتی دارد که نمیتوانم اینجا را ترک کنم. اگر به نهضت اسلامی مردم صدمهای برسد چه جوابی به امام میتوانم بدهم.
جنابعالی از این افتخار بزرگ هم برخوردارید که بهترین فرزندتان در مسیر پیروزی انقلاب اسلامی به شهادت رسید. بهعنوان پدر این شهید عزیز از شهادت فرزندتان برایمان بگویید.
بعد از زندان قزلقلعه، بهدنبال سخنرانیها و امضای اعلامیههای نهضت دستگاههای قضایی رژیم مرا به تبعید محکوم کردند، اما این بار تن به آن ندادم و بهصورت مخفیانه در تهران زندگی میکردم. در اردیبهشت 1357 بهاحتمال زیاد به مناسبت چهلم شهدای تبریز، در شهر قم جوانان دست به اقداماتی از قبیل پخش اعلامیه زدند که در همین هنگام نیروهای امنیتی رژیم با آنها برخورد کردند و در نتیجه تیراندازی، فرزندم حسین به شهادت رسید. حسین جوانی بسیار خوب و متعهد به شرع اسلام بود. مادرش حکایتهای سوزناکی از او نقل میکند.
این پسر سعی داشت حتیالامکان از نظر اقتصادی خودکفا باشد. مادرش در اینباره میگوید: یکبار رفتم مشهد و سری به حسین زدم، دیدم ناشتایی فقط نان خالی دارد، فهمیدم که پول نداشته پنیر بخرد. زمانی که در دامغان تبعید بودم و او دوره دبیرستان را میگذراند یک روز سر کلاس نرفت. معلم پرسیده بود چرا کلاس نیامدی, گفت خورشید گرفته بود و به دلیل خواندن نماز آیات نتوانستم بیایم.
زمانی که حسین به شهادت رسید(4) چنانکه گفتم در تهران زندگی میکردم. بعضی از بستگان با چشم اشکآلود و حالت نگرانکننده نزدم آمدند، پرسیدم: چه شده؟ گفتند: حسین شهید شده، من احساس کردم اینجا باید استقامت نشان داد و دشمن نباید شاهد اشک ریختن ما باشد. در فکر تهیه وسایل دفن و کفن برآمدم، اما آشنایان گفتند اگر بیرون بیایی تو را خواهند گرفت، گفتم این موقع مرا بگیرند بهتر است. جسد را به تهران آوردند. برای دیدن بدن حسین حرکت کردم. مادرش هم آمده بود. مادر حسین میخواست جسد را ببیند.
گفتم بهشرطی اجازه میدهم که هنگام دیدن آن هیچ ناله و فریادی بلند نکنی. خدا توفیق داد، مادر حسین نیز زاری نکرد. دوستان چون مرا ساکت دیدند خیال کردند غم سنگینی بر قلبم فشار میآورد، علت آن را خودداری من از گریهکردن میدانستند، به همین خاطر گفتند برای اینکه آرام شوی قدری گریه کن. نگاه تندی به آنها کردم و گفتم به خدا اگر لباس دامادی پوشیده بود و به حجله زفاف میرفت این قدر آرام نبودم که الان هستم، چون آنچه که پیش آمده در راه خداست. در ضمن در فکر گریهکردن من نیز نباشید. خواستم برای تشییع جنازه به قم بروم، ولی دوستان و آشنایان مانع شدند و گفتند: در قم تو را میگیرند و به این علت فشار دیگری بر خانواده وارد میشود. حسین را در قبرستان معصومیه قم دفن کردند.
کلمات کلیدی : ایت الله خزعلی