سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مشروح یک گفتگوی خواندنی با آیتالله خزعلی/ آیت الله خامنه ای پیرو

آیت الله خامنه ای پیروز است، چون با قناعت زندگی می‌کند/ به نظر من آقای مصباح، مطهری دوم است/ارتباطی با پسرم ندارم

 

عضو مجلس خبرگان رهبری گفت: به نظر بنده ظهور نزدیک است و ریشه همه معاندان اسلام کنده می‌شود.

آیت‌الله ابوالقاسم خزعلی از معدود چهره‌های ماندگاری است که از دوران جوانی و با ورود به حوزه علمیه قم در حلقه شاگردان و پاک‌باختگان حضرت امام خمینی(ره) قرار گرفت و مبارزه با ظلم و فساد ستم‌شاهی و تحمل تبعید را از دهه سوم قرن معاصر آغاز کرد.

 

این راد‌مردِ خستگی‌ناپذیر از نخستین روزهای نهضت در ده? 40 تا پیروزی انقلاب اسلامی در همراهی حضرت امام (قدس سره)  هرگز از پا ننشست و در این راه الهی بارها دستگیر، زندانی و تبعید شد و فرزند ارشدش نیز در راه به‌ثمر‌رسیدن انقلاب اسلامی به شهادت رسید؛ آیت‌اله خزعلی که روح و قلبش با حفظ قرآن در جوانی با کتاب خدا و نهج‌البلاغه عجین شده است، همچنان در راه دفاع از ولایت و ارزش‌های الهی و مبارزه با کفر و نفاق، پایدار و استوار مانده و اینک در مرز 90‌سالگی پای سخن او که می‌نشینی همان شور و نشاط و سلحشوری دوران جوانی را همراه با اخلاص و معنویت مضاعف درمی‌یابی.

متن مصاحبه پاسدار اسلام با آیت‌الله خزعلی به شرح زیر است:                                             

جنابعالی به‌عنوان یکی از یاران نزدیک امام و از مبارزان نستوه و دیرین انقلاب اسلامی برای همگان شناخته‌شده هستید، ولی برای آشنایی نسل چهارم انقلاب با مفاخر علمی و دینی خود، در ابتدای گفت‌وگو به سوابق خانوادگی و تحصیلی خود اشاره مختصری بفرمایید.

بسم‌اله الرحمن الرحیم. من در سال 1304 هجری شمسی در بروجرد به دنیا آمدم. تا ده‌سالگی در آنجا بودم و به مکتب می‌رفتم.

پدر و مادر و جدّمان به مشهد رفتند. جدمان برگشت، اما پدر و مادرم در مشهد ماندند. در سال 1327 ازدواج کردم.

حاصل ازدواج ما 9 فرزند است که یکی از آنها به شهادت رسید، آنکه شهید شد، حسین پسر بزرگم بود.

چه سالی به قم مشرف شدید؟

صرف‌و‌نحو و رسائل و مکاسب و کفایه را که در مشهد تمام کردم، یک سال درس خارج را خدمت حاج شیخ هاشم قزوینی خواندم. بعد دیدم درس قم به لحاظ غنا و محتوا عالی‌تر است.

پس از ازدواج به قم آمدم و ابتدا از یکی از دوستان اتاقی گرفتم. پس از مدتی اتاقی اجاره کردم و همسرم را به آنجا بردم. در درس فقه آیت‌اله بروجردی با امام شرکت می‌کردم در آن موقع امام در کلاس فقه آیت‌اله بروجردی شرکت می‌کرد. یکی از کسانی که آیت‌اله بروجردی را دعوت کرد تا به قم بیاید حضرت امام بود. همچنین با درس امام(ره) نیز ارتباط برقرار کردم. ایشان در آن زمان جوان بود و چون به انداز? آیت‌اله بروجردی مشغله نداشت، کلاس درس ایشان از نظر علمی پُربار بود.

در کلاس درس آیت‌اله حجت نیز شرکت می‌کردم و از درس مکاسب ایشان بهره‌ها بردم. از درس سیدمحمدتقی خوانساری هم بهره می‌بردم.

پس ابتدا در درس آقای بروجردی با امام همراه بودید.

بله و ایشان مثل یک طلب? متواضع می‌آمد و روی زیلو می‌نشست.

بعد از آن شنیدم که درس امام خیلی قوی است، از این‌رو همزمان با آقای سبحانی به درس امام رفتیم و دریافتیم که درس ایشان بسیار پربار است. اول که جمعیت کم بود، دور هم می‌نشستیم، بعد که جمعیت زیاد شد، برای امام صندلی گذاشتیم. ایشان روی صندلی ننشست و گفت: «این جای پیغمبر(ص)است. من جای پیغمبر(ص) بنشینم؟» همه به گریه افتادند.

جنابعالی چند سال درس امام را درک کردید؟

ده‌دوازده سال.

چه درس‌هایی؟

هم فقه، هم اصول.

روحیه امام روحیه بسیار عجیبی بود. الان هم من نمی‌توانم هیچ‌کس را با ایشان مقایسه کنم و با اینکه چندین سال از رحلت امام گذشته، باز هم همان‌قدر از تداعی یاد و خاطره‌اش متأثر می‌شوم.

دو نفر از بهترین استادان من در مشهد حاج شیخ مجتبی قزوینی و شیخ هاشمی قزوینی بودند؛ حاج شیخ هاشم استاد آیت‌اله خامنه‌ای رهبر معظم انقلاب نیز بود.

شیخ مجتبی قزوینی هنگامی که امام(ره) دستگیر شد و ایشان را به قیطریه بردند همیشه به فکر امام بود. پس از آن که امام آزاد شد، بنده به ایشان نامه‌ای نوشتم و عرض کردم مناسب است با امام دیداری کنید که پذیرفت. با این جانب تماس گرفت و اظهار تمایل کرد که به منزل ما بیاید، در جواب گفتم: باور از بخت ندارم که تو مهمان منی. قدمتان روی چشم. پس از آمدن به منزل و پس از آنکه قدری استراحت کرد، رفتیم منزل امام(ره). آنجا من کنار کشیدم که اینها خلوت کنند، پیش خود گفتم: من جوان‌ترم بهتر است که آنها را تنها بگذارم. حضرت امام حاج شیخ مجتبی را می‌شناخت.

پس از پایان ملاقات، ایشان برگشت منزل و با اشاره به امام(ره) سه مطلب گفت: یکی اینکه این مرد، حق است، این حرف را در سال 1343 گفت. مطلب دیگر این بود که کسانی که اعلامیه می‌دهند و همراهی می‌کنند تا نیم? راه می‌آیند و بعداً اعلامیه نخواهند داد. مطلب سومی که گفت این بود: این مرد به مبارزه ادامه می‌دهد و پیروز می‌شود. این شخص در سال‌های 43 و سپس 50 آن سوی پرده و عالم غیب را می‌دید؛ البته سخنان زیادی مبنی‌بر پیروزی نهایی امام(ره) بر زبان آورد. امام هم ایشان را دوست داشت.

چیزهایی از این استاد شنیده‌ام که همه از کرامات و الطاف الهی بود در این بساط حوزه چیزهای شگفت‌انگیزی هست که پروفسورها و مکتشف‌ها و مخترعان قادر به فهم آنها نیستند؛ البته این آقایان محترم‌اند، ولی متأسفانه به معانی بلندی که بزرگان حوزه رسیده‌اند، نرسیده‌اند.

میرزاجواد آقا تهرانی نیز که از اساتید و بزرگان مشهد بود در هشتاد‌و‌چند سالگی لباس بسیجی پوشید و خود را مطیع جوان‌های 25 و 30‌ساله کرد. یک‌بار در جبهه، فرمانده بسیار جوانی با شنیدن صدای هواپیمای دشمن به آنها گفت بخوابید، میرزا جواد آقا تهرانی زودتر از همه دراز کشید، بعد از بلند‌شدن، گفت: خیال نکنید از ترس جان دراز کشیدم، بلکه من امر فرمانده بسیجی را امر خدا می‌دانم، این ارتش، ارتش خداست. بنابراین در اینجا فرمان آن فرمانده، دستور خداست. ایشان وصیت کرده بود هرجا که کشته شدم همان‌جا دفنم کنید. حتی اگر در آمبولانس نیز جان دادم در مجاور آن مرا دفن کنید. او جوان‌ها را از زیر قرآن رد می‌کرد و به جبهه می‌فرستاد و بعد از آن جای پوتین آنها را می‌بوسید.

نخستین‌باری که دستگیر شدید در کجا و برای چه بود؟

نخستین‌باری که دستگیر شدم در دهه 1330 در زمان آقای بروجردی بود که در رفسنجان برای تبلیغ رفته بودم. یکی از پولداران این شهر سینمایی تأسیس کرده بود. با توجه به فیلم‌های زیان‌بخش آن زمان که به‌منظور انحراف اخلاقی جوانان تهیه می‌شد، وظیفه خود دانستم در مقابل آن بایستم. سرمایه‌داران رفسنجان میلیون‌ها تومان هزینه کردند تا مرا از بین ببرند، اما من همچنان سخنان خود را بی‌هیچ تزلزلی در این‌باره و موارد دیگری که حساسیت رژیم را برمی‌انگیخت بیان می‌کردم. در یکی از منبرهایی که برگزار کردم درباره اهمیت فقاهت و مقام بالای آیت‌اله بروجردی چنین گفتم: شاه مانند حلقه و انگشتری است در دست آیت‌اله بروجردی که مدام در دست ایشان می‌گردد.

برخی از کسانی که مستمع این سخنرانی بودند، به‌خصوص پولدارانی که ذکر آنها رفت، چون حرف‌های مرا خلاف مصلحت خود می‌دانستند، چیزهایی به سخنان من اضافه کردند و به ساواک گزارش دادند. آنها چنین گزارش دادند که خزعلی گفته است آقای بروجردی هروقت اراده کند شاه را از سلطنت خلع می‌کند. این گزارش را به تهران ارسال کردند و البته من کاملاً بی‌خبر بودم.

یک‌روز بر طبق قرار، به منطقه‌ای نزدیک رفسنجان برای تبلیغ و موعظه رفتم، اما ژاندارمری ماشین مرا در نزدیکی همان محل متوقف کرد. بعد مأموران مرا سوار ماشین خود کردند و به رفسنجان بردند. شب را در منزلی نگه داشتند و فردای آن روز گفتند تو را به کرمان می‌بریم. نکته جالبی که لازم است در اینجا گفته شود این است که صاحب آن منزل صبح زود، قرآنی آورد که از زیر آن عبور کنم. قرآن را از آن شخص گرفتم و باز کردم این آیه آمد: «والذین اخرجوا من دیارهم بغیر حق الا ان یقولوا ربنااله». این تفأل قرآن مرا بسیار خوشحال کرد.

در این ماجرا دست نصرت خدا را بر پشت خود احساس کردم. در کرمان مرا به یک سرهنگ ژاندارمری تحویل دادند. ابتدا فکر کردم این سرهنگ از همان اول مرا زیر مشت‌و‌لگد می‌گیرد، بنابراین خود را از قبل آماده هر ناملایمت و بی‌مهری کرده بودم، به‌خصوص با توجه به اینکه در این منطقه کاملاً غریب و تنها بودم. اما این سرهنگ بسیار مؤدبانه با من رفتار کرد. اتاقی تمیز و مرتب با ملحفه و چند جلد کتاب در اختیار من قرار داد و غیرمستقیم و مؤدبانه گفت: نباید از این اتاق خارج شوی. بعد ادامه داد چند جلد کتاب آورده‌ام که دلتنگ نشوی، به خانم هم دستور داده‌ام حتی با چادر در حیاط نیاید تا شما راحت باشید. دو سه روزی در خانه این سرهنگ ماندم. سپس مرا به گناباد که یکی از مراکز تصوف بود انتقال دادند. در کرمان بازجویی سیاسی از من به عمل نیامد. فقط نام و نام خانوادگی و اسم پدر و مادرم را پرسیدند، ولی از گفته‌ها و سخنان آنان برمی‌آمد که اتهام و جرم من در‌افتادن با شاه بود.

چگونه و چرا به گناباد فرستاده شدید؟

برای فرستادن من به گناباد دو ژاندارم تعیین شد. آن سرهنگ به این دو ژاندارم گفت خزعلی را به گناباد برسانید و تا رضایت‌نامه‌ای مبنی‌بر خوش‌رفتاری با وی تا مقصد از او نگیرید، حق برگشت ندارید. این دو ژاندارم چنان رفتار خوب و شایسته‌ای با من داشتند که حتی اگر برادرانم نیز با من بودند این‌قدر به من خدمت نمی‌کردند. چون در آن سال‌ها جوان بودم و خیلی وسواس داشتم. از وضو‌گرفتن در قهوه‌خانه اکراه داشتم. چون هرکسی به آنجا می‌آمد، آلودگی ایجاد می‌کرد. این دو نفر می‌رفتند از چاه آب می‌کشیدند، می‌آوردند و من وضو می‌گرفتم. در بین راه، جایی توقف کردیم و نان و ماستی خوردیم. در این هنگام یک ژاندارم با کمال مهربانی به من نزدیک شد و مرا به ناهار دعوت کرد.

رفتار بسیار گرم او باعث شد از او پرسیدم: آیا مرا می‌شناسی؟ او گفت من بارها پای منبر شما بودم. در این سفر چنان‌که گفتم الطاف خدا همیشه با من بود مسیر کرمان به گناباد در آن زمان بسیار بد و سنگلاخی بود، اما ما بی‌هیچ مشکلی خود را به راه اصلی رساندیم. در جاده آسفالت ماشینمان دو بار خراب شد، اما در آن جاده سنگلاخی هیچ عیب و اشکالی پیدا نکرد. حس کردم در جاده سنگلاخی تمام اتکا به لطف الهی بود و از این‌رو صدمه‌ای رخ نداد. در جاده آسفالت قهراً انسان اطمینان به‌خوبی جاده می‌کند، شکست ماشین در اینجا روی می‌دهد. در این عبرتی است برای هرفرد متوجه. به گناباد که رسیدیم مرا به شهربانی بردند. در این شهر باید کسی ضمانت مرا می‌پذیرفت در غیر این صورت می‌بایست در همان شهربانی می‌ماندم. در گناباد سراغ یک روحانی به نام آقای منتظری را گرفتم که نماینده آیت‌اله بروجردی بود. پس از اینکه به‌سختی پیدایش کردم و جریان ضمانت را برایش تعریف کردم او ترسید و به‌ بهانه کار‌داشتن حاضر نشد که ضمانت مرا بپذیرد.

مرتب با پاسبان قدم می‌زدم و در این فکر بودم که شب را باید در شهربانی بگذرانم و این فکر برایم آزاردهنده بود. در همین فکر بودم که در نزدیکی شهربانی جوانی کت‌و‌شلواری پیش رویم قرار گرفت و پس از سلام و احوالپرسی گفت: تو خزعلی هستی, گفتم بله. گفت: اینجا چه می‌کنیه گفتم: تبعیدی هستم و احتیاج به یک ضامن دارم. او پذیرفت مرا ضمانت کند. از او پرسیدم مرا از کجا می‌شناسید؟ جواب داد در مشهد درس مطوّل را پیش شما گذراندم. این جوان به نظرم بیش از بیست سال نداشت و چون پدرش روحانی سرشناسی بود، او را نیز می‌شناختند. به نظرم این هم از لطف‌های خداوند در این ماجرا بود. اسم این جوان سیدحسین روحانی بود. مدتی در خانه آنها بودم، اما تصمیم گرفتم خان?ه جداگانه‌ای بگیرم تا مزاحم خانواده ایشان نشوم.

چه مدتی در گناباد بودید؟

مدت سه ماه را به‌صورت تبعید در گناباد گذرانیدم. چون خانه‌ای اجاره کرده بودم، خانواده‌ام نیز به آنجا آمدند. صوفی‌های گناباد بسیار مایل بودند با من ملاقات کنند، اما من نمی‌پذیرفتم تا اینکه یک‌روز صبح زود سرزده به خانه من آمدند. رئیس صوفیان گناباد فردی به نام سلطان حسین تابنده بود که با آن جمع آمده بود. سپس شروع به بحث و گفت‌وگو کردیم. کم‌کم سلطان حسین تابنده شروع کرد سربه‌سر من گذاشتن، من هم گفتم شما اهل بدعت هستید و روایت داریم وقتی بدعت ظاهر شد اگر کسی جلوگیری نکند لعنت خدا و ملائکه و همه  مردم نثارش خواهد شد. به هرجهت مباحثه با این صوفی به نظرم تبلیغ خوبی برای اسلام شد.

واکنش آیت‌الله بروجردی و امام(ره) در خصوص تبعید شما چگونه بود؟

پس از پایان تبعید به حضور آیت‌اله بروجردی شرفیاب شدم. آقای حاج احمد، مباشرِ آیت‌اله العظمی بروجردی جلو روی ایشان گفت آقا برای شما تب کرده بود، اگر این حرف را در غیاب آیت‌اله بروجردی می‌گفت شاید شک می‌کردم، اما چون روبه‌روی ایشان این را گفت من به خود لرزیدم. با خود گفتم: مرجع بزرگ برای یک طلبه چنین احساساتی دارد. به مرجع عظیم‌الشأن گفتم آقا از شما عذر می‌خواهم که باعث زحمت شما شدم. ایشان با وقار گفت: این کار برای خدا بوده است. انشاءاله سرانجامش خوب است. این جملات روحیه‌ای قوی و عجیب به من بخشید.

تبعید من به گناباد، لطف امام(ره) را هم نسبت به من زیاد کرد. بعد از خارج‌شدن از منزل آیت‌اله بروجردی امام مرا خواستند، به منزل ایشان رفتم، ولی موضوع و جریان را با آب‌و‌تاب برای ایشان بیان نکردم. گفتم نکند امام بفرماید چرا این کار را می‌کنی، اما امام نه‌تنها آن را نگفت، بلکه متوجه شدم اصلاً روحیه امام و نظر ایشان نسبت‌به رژیم، روحیه و نظر پرخاشگری و تقابل است. از این زمان، پیوند این جانب و امام(ره) گرم شد و هیچ‌وقت این پیوند سست نشد. من برای این ارتباط همیشه با امام صریح بودم. این ارتباطات همه از نتایج آن تبعید بود. امام(ره) در نخستین ملاقات پس از تبعید گناباد بعد از اینکه به حرف‌های من گوش دادند، گفتند چیزی نیست؛ یعنی باید بیشتر از این جوشید. حضرت امام(ره) در واقع انتظار فعالیت بیش از اینها را داشت.

امام(ره) دلداده مرحوم مدرس بود و بلایی را که دودمان پهلوی بر این روحانی وارد کرده بودند همیشه در ذهن داشت. یک‌بار درباره مدرس به من گفتند: او ذخیره‌ای بود از خداوند متعال که زودتر از همه به مفاسد خانواده پهلوی پی برده بود.

در اینجا می‌خواستم درباره شخصی سؤال کنم که حیات او هم مقارن با همان دوره است. شما دقیقاً در چه مقطعی با مرحوم کربلایی کاظم ساروقی، حافظ معروف قرآن ملاقات کردید؟

سال 1332 بود که من با ایشان در کنار حوض مدرس? فیضیه ملاقات داشتم و گفتم: «کربلایی کاظم! لِکُلِّ نَبَإٍ مُسْتَقَرٌّ وَ سَوْفَ تَعْلَمُونَ». و « لَتَعْلَمُنَّ نَبَأَهُ بَعْدَ حِینِ » دو تا آیه را انتخاب کردم که در یک کلمه مشترک باشند و پرسیدم: «کجای قرآن است؟» بلافاصله جواب داد: «یکی مال سور? انعام، آیه 67 است و یکی هم مال سور? ص، آیه 88»! حتی یک ثانیه هم معطل نکرد. این دو آیه را عمداً کنار هم گذاشتم تا ببینم متوجه می‌شود یا نه؟ فهمیدم قضیه چیز دیگری است. نور قرآن را می‌دید. دو تا «واو» را که می‌نوشتند، می‌گفت: «یکی مال قرآن است، یکی مال غیر قرآن!». از نویسنده پرسیدم: «قضیه چیست؟» جواب داد: «یکی رابه نیت ِ«واو» ولاالضالین نوشتم، یکی را همین ‌طوری». کربلایی کاظم گفت: «این «واو» نور دارد، آن یکی ندارد!» یکی از انسان‌های عجیبی که در عمرم دیدم، ایشان بود.

آیا اطلاع پیدا کردید که کربلایی کاظم چگونه حافظ قرآن شده بود؟

بله، داستانش معروف است. از حرام پرهیز می‌کرد. در قریه‌شان زکات نمی‌دادند، گفت: «من نمی‌مانم». رفت جای دیگر کار می‌کرد و مزد می‌گرفت. به او گفته بودند: «بیا در قریه، خودت کشت کن، خودت هم درو کن». مثلاً 20 من گندم برای زمینی به او می‌دادند، 10 من را به فقرا می‌داد و می‌گفت: «همین10 من برای من بس است». وقتی هم که درو می‌کرد، باید یک‌دهم می‌داد، پنج‌‌دهم می‌داد. روحیه و همت بسیار عالی و بلندی داشت. من در مسافرتی به ساروق رفتم. هم امامزاد? آنجا را دیدم، هم جایی را که دست روی سرش گذاشته بودند. دو نفر که یکی احتمالاً امام زمان(عج)بوده‌اند، می‌آیند و می‌گویند: «کربلایی کاظم! نمی‌آیی زیارت؟» می‌گوید: «چرا». علوفه‌هایش را جلوی در امامزاده می‌گذارد و داخل می‌رود و فاتحه می‌خواند. به او می‌گویند قرآن بخوان. می‌گوید: «بلد نیستم». ناگهان دور‌تا‌دور امامزاده به رنگ سبز می‌شود و آیات قرآن پدیدار می‌شوند. کربلایی کاظم بی‌هوش می‌شود.

بعد که به هوش می‌آید، می‌بیند تمام قرآن در سینه اوست. همه هم می‌گشتند که ببینند کربلایی کاظم کجاست؟ به هوش که می‌آید، برمی‌گردد قریه‌شان و به شیخ آنجا می‌گوید: «من همه قرآن را از بَر هستم». می‌گویند: «این حرف را نزن». می‌گوید: «بپرسید» و هرجا را پرسیدند، جواب داد، بلکه بالاتر، می‌گفتند فلان آیه را در قرآن نشان بده، قرآن را باز می‌کرد و با دست همان آیه را نشان می‌داد! دستش هدایت شده بود. فرقی هم نمی‌کرد که قرآن قدیمی باشد یا جدید، چاپی باشد یا خطی. هرآیه‌ای را که می‌گفتند، دستش می‌رفت همان‌‌جا و نشان می‌داد! بسیار عجیب بود. عجیب بود. از نعمت‌های خدادادی در زندگی من، یکی هم دیدن کربلایی کاظم بود.

این از معجزات الهی و از دلایل روشن حقانیت قرآن و جلو? واقعی «و انّا لَهُ لحافظون» هست که آنچه به او عطا شده بود بدون یک حرف کم‌و‌زیاد منطبق با همین قرآن بود که در دست همگان است.

اصلاً سواد نداشت که بتواند حفظ کند. مردم قریه‌اش هم سواد نداشتند. همین‌طور است که گفتید.

حتی مرحوم آقای بروجردی زیاد او را امتحان کرده بودند. هیچ غرور هم نداشت که چنین شأنی دارد. تواضع محض بود. همه قبول داشتند که آنچه برای او اتفاق افتاده، یک عنایت غیبی است.

ادامه مصاحبه



کلمات کلیدی : ایت الله خزعلی

آپلود عکس

آپلود عکس

... ...