سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سردار شهید محمدعلی عباسی مایوان

فرمانده گردان محرم لشکر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

سردار شهید محمد علی عباسی مایوان

دوم آبان ماه سال 1338 در روستای مایوان به دنیا آمد. در دوران کودکی با رفتن به مکتب قرآن را ختم نمود. دوران ابتدایی را در مدرسه روستا پشت سر گذاشت. تحصیلاتش تا پنجم ابتدایی بود .
بعد از انجام تکالیف با پدرش به صحرا می رفت و در مزرعه و باغ به او کمک می کرد.
از همان ابتدا بچه ها را جمع می کرد، نوحه می خواند و سینه می زند.
بیشتر کتاب های علمی و مذهبی می خواند. کتاب های شهید مطهری و حضرت امام را مطالعه می نمود. رساله حضرت امام همواره در جیب ایشان بود.
دو سال در منطقه کردستان خدمت سربازی را پشت سر گذاشت. و ملاقاتی با صیاد شیرازی داشت که بعد هم از جبهه دست برنداشت.
قبل از انقلاب از افراد روستای خیرآباد که با قم ارتباط داشتند، اعلامیه تهیه می کرد و گفته های امام را برای ما تشریح نمود. در جریان انقلاب کسانی را که مورد اطمینان بودند، دعوت می کرد و آن ها را به راهپیمایی می برد. از بچه های انقلابی حمایت و در مسجد تحت عنوان دوره قرآن پیام های امام را پخش می کرد.
محمد عباسی همراه برادرانش به صفوف مستحکم مبارزان پیوست و با فعالیت شبانه روزی و شرکت در تظاهرات و برنامه های مذهبی ضد رژیم، دین خود را به اسلام و انقلاب ادا کرد و پس از پیروزی نیز به خاطر دفاع از جمهوری اسلامی به همراه برادرانش، لباس مقدس سپاه پاسداران را بر تن کرد و به عهدی که با خدای خود بسته بود وفادار ماند.
با معصومه ولی پور ازدواج کرد و ثمره ی این ازدواج دو فرزند به نام های، هادی (متولد 2/1/1360) و محمدعلی (متولد 1/6/1363) می باشد.
او از اوایل درگیری های رزمندگان اسلام با گمراهان کومله و دمکرات وارد صحنه نبرد شد و بیش از چهار سال با دشمنان داخلی در غرب و بعثیون کافر در جنوب به رزمی بی امان مشغول شد و در اکثر مناطق جنگی حضوری مردانه یافت.
عطوفت و مهربانی و بالاتر از همه تواضع بیش از حدی در مقابل والدین داشت و هدفی جز جلب رضایت آنان ( که رضای خداوند را در آن می دید ) نداشت. از پرخاش و صدای بلند و توهین به دیگران شدید بیزار بود و همیشه سعی داشت که رابطه صمیمی و دوستانه ای با همه اطرافیان داشته باشد.
نماز خواندنش خیلی عالی بود. وقتی زخمی بود مهر را به پیشانی اش می گذاشت و نماز می خواند و یک روز هم روزه اش را نمی خورد. من شوخی می کردم و می رفتم پتو یا چیز دیگری می انداختم روی او و می گفتم: ما می خوابیم و تو سر روی سجده می گذاری؟ همین جا به خواب. لازم نیست بلند شوی بیایی جای دیگر به خوابی. همین جا بخواب.»
همچنین آقای رمضانی می گوید: «شهید عباسی خاضع بود. هیچ کس نمی فهمید فرمانده چه کسی است. برای ما چای می گذاشت. لباس های ما را می شست. کفش های ما را واکس می زد و یا این که نان های خشک را ریز می کرد و بعد می گذاشت تو دهنش. چون جویده نمی شد، در نتیجه با آب قورت می داد. می گفت: حضرت علی (ع) این طوری بود. پیغمبرهای ما این طوری بودند. سنگ به شکم هایشان می بستند. من نمی توانم بیایم این جا مرغ بخورم.»
توصیه می کرد همیشه پیرو ولایت فقیه باشید. امام را تنها نگذارید و همیشه هم آرزوی شهادت می کرد. می گفت: «راه شهدا را ادامه بدهید و مطیع و پشتیبان امام باشید. انقلاب را تنها نگذارید. به خانواده شهدا سرکشی کنید و نگذارید بچه های شهدا تنها بمانند.»
شهید مدتی هم به عنوان یکی از محافظین امام جمعه قوچان به خدمت مشغول بود و این دوران بنا به گفته امام جمعه از دوران پر خاطره و مشاهده عبودیت خالصانه از شهید بود. آرزوی پیروزی سپاه حق و رسیدن به دیدار معبود تنها خواسته او بود و این نکته را عملاً اثبات کرده بود. می گفت: «دنیا پشیزی ارزش ندارد و آن چه که برای انسان می ماند، اعمال نیکویی است که در زندگی دنیایی انجام داده است.»
در آخرین عملیات گویی به او الهام شده بود که دیگر برنمی گردد. به برادرش می گفت: «من برنمی گردم. از پدر، مادر، بچه ها و خانمم مواظبت کنید.»
همرزم شهید ( آقای رمضانی ) تعریف می کند: «در شب عملیات رمضان، شهید عباسی فرمانده گردان بود. فریاد می زد، الله اکبر می گفت و موقعیت را برای بچه ها اعلام می کرد. شب بود و همدیگر را نمی شناختیم. یک متر که از هم فاصله می گرفتیم، نمی دیدیم همدیگر را، ولی با صدای الله اکبرش خودش را نشان می داد. بچه ها روحیه می گرفتند و می جنگیدند و آر.پی.جی هم می زد. نارنجک هم خودم دیدم چند تا زد و تانک دشمن را منهدم کرد و تک تیرانداز هم بود و تا آخر هم با شهامت ایستاد.
سرانجام محمد علی در تاریخ 27/7/1363 در جبهه میمک بر اثر اصابت ترکش به سر، به درجه رفیع شهادت نایل گشت.
منبع:"فرهنگنامه جاودانه های تاریخ(زندگینامه فرماندهان شهیداستان خراسان)"نوشته ی سید سعید موسوی,نشر شاهد,تهران-1385

 

وصیت نامه
از شهید وصیت نامه ای پر محتوی و مصاحبه ای زیبا و جذاب در باره ی عملیات و جنگ به صورت فیلم ویدیویی باقی مانده است.
قسمتی از وصیت نامه شهید عباسی چنین است:
خدایا، من سوگند یاد می کنم که همیشه و تا آخرین نفس در راه مقدس تو و برای یاری دین تو مستحکم و جان بر کف در راهت فداکاری کنم. الهی، یاریم بده که بتوانم این جان ناقابلم را به تو و اسلام هدیه بکنم.
خدایا، تو شاهد باش که من کورکورانه قدم برنداشتم و از روزی که تو را به یگانگی شناختم، از قلبم جرقه ای از ادیان پدیدار شد و از همه چیز گذشتم و به تو پیوستم. برادران و خواهران عزیز، از شما می خواهم که راه من ( که راه اسلام بود ) را ادامه دهید و امام را تنها نگذارید.
برادران، شهید کسی است که نسبت به زمان خود آگاه است و شهید به معنای شاهد هم در این دنیا و هم در آن دنیا و هم در آخرت. محمدعلی عباسی مایوان

 

خاطرات
پدر شهید:
«همزمان با شروع انقلاب، احساس کردیم تغییر کرده، با این که روستا بودیم، اما از طریق روحانیون محل ( مثل حجت الاسلام رفیعی که در قم تحصیل می کرد ) با قم ارتباط داشت و این ارتباط با شهرستان قم وی را متحول نمود. و ایامی که در روستا بود با شاه دوستان درگیر بود. هرگاه در شهرستان قوچان راهپیمایی می شد، خودش را به تظاهرات می رساند و در تظاهرات شرکت می کرد. از افراد ناصالح و ضد انقلاب و بدحجاب بدش می آمد. »

حاج آقا وحیدی :
«در جوانی وجه درخشانی داشت که افق روشنی برایش حس کردم. از نظر روانی احساس کردم که آینده درخشانی دارد. آرامش خاصی داشت. مهربان بود و درخشندگی خاصی داشت. از سیمای او و اعمالش این افق روشن را حدس می زدم.»

برادر شهید :
«همیشه در مشکلات پیش قدم بود. نه تنها در خدمت همه مردم روستا ، بلکه به فکر مردم بود. چند تا خانم بیوه و بی شوهر و از کار افتاده در روستا بودند و ما بعد از شهادت ایشان فهمیدیم که این خانواده ها را تحت پوشش قرار داده است.»

قربانعلی عباسی :
«روزی از جبهه زنگ زد و گفت: اگر بچه ام به دنیا آمد و دختر بود، نامش را فاطمه بگذارید و اگر پسر بود، صبر کنید تا خودم بیایم و اگر نیامدم معلوم است که اسمش را چه باید گذاشت. در همین ایام وصیت نامه ای هم نوشت و به امام جمعه شهرستان شیروان( حجت الاسلام حسینی ) داده بود و گفته بود: موظف هستی روز هفتم شهادتم، هرجا هستی خود را به روستا برسانی و اسم پسرم را بگذاری. روز هفتم در مزار شهید بودیم که دیدیم حجت الاسلام حسینی آمدند و ما مطلع نبودیم که جریان چیست. بعد حاج آقا حسینی جریان را نقل نمود و اسم بچه را همان جا گذاشت.»

رمضانی:
«در قوچان مانوری برگزار شد. ایشان را از جبهه دعوت کردند، که بیایید و مانور را رهبری کند. ایشان آمد و بعد از اتمام مانور اعلام کرده بودند، که مدارکش را تحویل دهد تا برای زیارت حج ثبت نام کنند و همان سال اعزام شود. در همین روزها بود که از جبهه خبر رسید که سریع بیا جبهه و ایشان هم با عجله ی تمام از من خواست تا قوچان او را برسانم و برود جبهه. گفتم: مدارکت را بده برای حج ثبت نام کنم. گفت: جبهه در راس امور است.»

پدر شهید:
«از آن جا که علاقه داشت به جبهه، از جبهه وقتی که آمد پایش زخمی بود و می لنگید با چوب راه می رفت. سفارش کرده بودند بیا و امروز نرو. گفت: پدر! من باید بروم.»

عموی شهید:
« یک خصوصیاتی داشت که آدم حیران می ماند. صله رحم اش حسابی بود. خودش هم خیلی بی بضاعت بود و حالا تقریباً از پدرش هم یواش یواش می خواست جدا بشود.

برادر شهید:
«درعملیات رمضان با شهید بودم. ما گردان زرهی بودیم و ایشان پیاده. از طریق بی سیم شنیدم که زخمی شده. من تصور کردم شهید شده. خودم صبح نزدیک پاسگاه زید مجروح شدم و در فرودگاه اهواز به هوش آمدم. احساس کردم این جا منطقه نیست، خنک است و هوای پاسگاه زید کجا و سالن انتظار فرودگاه کجا. یک لحظه ای صدای خنده ای را شنیدم، دیدم برادرم است. شاید هیچ موقع در زندگی این قدر شاد نشده بودم، چون فکر کردم شهید شده. دست به گردن هم انداختیم و از خوشحالی هر دو گریه کردیم و به تهران منتقل و هر دو در یک جا بستری شدیم. در روستا شایعه شده بود که محمدعلی سرش قطع شده و من هم شهید شده ام. فرمانده سپاه قوچان ( حجت الاسلام رفیعی ) تماس گرفت و از ما خواست هرچه زودتر به قوچان بیاییم. وقتی به قوچان آمدیم، ما را با ماشین بدون اطلاع قبلی به روستا آوردند و هیچ کس مطلع نبود. در منزل وقتی در حیاط را باز کردیم، ناگهان چشم پدرم به ما افتاد و غافلگیر شد. در حالی که هول کرده بود، گفت: پسرهایم را با دو پا جبهه فرستادم، اما هر کدام با چهار پا آمده اند.»

خواهر شهید:
«یک شب خواب دیدم در باغی پر از گیلاس و آلو هستم و ایشان زیر یک درختی نشسته، دارد نماز می خواند. گفت: خواهر جان، من این سفارش را به تو می گویم، که بروی به مادر بگویی، که برای من زیاد جوش نزد به بچه هایم برسید.»

مادرشهید:
«خواب دیدم ماه محرم بود و میان دسته، یک شال سبز هم به گردنش گره داده بود.

 

 دیگر خاطرات همرزمان شهید:


خاطرات
قربانعلی عباسی,برادرشهید:
در قوچان مانوری برگزار شد. ایشان را از جبهه دعوت کردند بیاید و مانور را رهبری کند. ایشان آمد و بعد از اتمام مانور اعلام کردند مدارکش را تحویل دهد تا برای زیارت حج ثبت نام کند و همان سال اعزام شود. در همین روزها بود که از جبهه خبر رسید سریع بیا جبهه و ایشان با عجله تمام از من خواست تا به قوچان برسانمش تا به جبهه برود. گفتم: مدارکت را بده برای حج ثبت نام کنم. گفت: «جبهه در رأس امور است.»

بنده فرمانده گردان بودم و ایشان مسئول محور عملیاتی تیپ بود. به من بی سیم زدند که فرمانده محور پرواز کرد. (شهید شد). دنبال ایشان رفتم، دیدم درمحور عملیاتی دشمن میان میدان مین افتاده است. خودم را مجهز کردم که سراغ ایشان بروم. در سنگر آخری دیدم نشسته و از ناحیه شانه تیر خورده است. گفتم: محمد علی! شنیدم پرواز کردی؟ بلند شو برو. گفت: من نمی روم شما برو. اینجا منطقه ناامن است. عراق پاتک می کند. اگر بنده بروم و منطقه را ترک کنم سقوط خواهد کرد. هر کار کردم منطقه را ترک نکرد. با من سر و صدا کرد و گفت: پا شو برو سر گردانت. من از بابت اطاعت رفتم. بعد از ساعاتی دیدم ایشان را آورده اند و به علت خون ریزی زیاد بیهوش شده بود. او را به کردستان بردند و از آنجا به مشهد منتقل کردند و نهایتاً شهید شد.

رمضانیان:
یک روز شهید عباسی به من گفت: دوست داری برویم ملاقات حضرت امام. گفتم: بله. رفتیم مشهد بعد متوجه شدم که فقط فرماندهان عملیاتی به دیدار امام می روند. گفتم: عباسی پس مرا نمی برند. گفت: تو چکار داری من تو را می برم. فکر می کنم شهید چراغچی ثبت نام می کرد. به شهید چراغچی, گفت: ایشان معلم دوست و همرزم و معاون بنده در جبهه هستند. می خواهم بیاورم دیدار حضرت امام. شهید چراغچی گفت: مانعی ندارد و خطاب به شهید عباسی گفت: عباسی کسی را که تو تأیید کنی افضل همه است. غرض که چقدر فرماندهان و مسئولین سپاه به شهید عباسی عنایت و لطف داشتند.

قربانعلی عباسی :
در عملیات رمضان با شهید بودم. ما گردان زرهی بودیم. ایشان پیاده و آتش مورد نیاز ایشان را ما می ریختیم. از طریق بی سیم شنیدم که زخمی شده است تصور کردم شهید شده است. خودم صبح بعد نزدیک پاسگاه زید مجروح شدم و در فرودگاه اهواز به هوش آمدم. احساس کردم اینجا منطقه نیست. خنک است. هوای پاسگاه زید کجا و سالن انتظار فرودگاه کجا. یک لحظه صدای خنده ای را شنیدم. دیدم برادرم است. شاید هیچ موقع در زندگی اینقدر شاد نشده بودم. چون فکر می کردم شهید شده است. دست در گردن هم انداختیم و از خوشحالی هر دو گریه کردیم. به تهران منتقل شدیم و هر دو در یک جا بستری شدیم. و در روستا شایعه شده بود که محمد علی سرش قطع شده و من هم شهید شده ام. فرمانده سپاه قوچان حجت الاسلام رفیعی تماس گرفت و از ما خواست هر چه زودتر به قوچان بیاییم. وقتی به قوچان آمدیم ما را با ماشین بدون اطلاع قبلی به روستا آوردند. هیچ کس مطللع نبود در درب منزل وقتی از ماشین پیاده شدیم و درب حیاط را باز کردیم ناگهان چشم پدرم به ما افتاد و غافلگیر شد. در حالی که دگرگون شده بود گفت: پسرهایم را با دو پا به جبهه فرستادم اما هر کدام با دو پا اضافی آمده اند.

امان ا... حامدی فر:
چند روز به عملیات عاشورا ( میمک ) مانده بود و رزمندگان لشکر 5 نصر خود رابرای رزم آماده می کردند . شب برادر عزیزم شهید میرزا زاده را در خواب دیدم که با گلایه به من گفت : چرا از من یاد نمی کنید ؟ بنده با شرمندگی جوابی نداشتم که بدهم فقط از او خواستم ما را دعا کند . ایشان فرمودند : همین چند روز دیگر تعدادی از برادران نزد ما می آیند و شما هم پیامی دارید می توانید برایمان بفرستید . روز بعد در محل پادگان ظفر ( ایلام ) سرداران شهید محمد علی عباسی را دیدم که سوار بر موتور تریل ,چفیه به سر و صورتش بسته بود . پس از احوال پرسی معمول ماجرای خواب را برایش تعریف کردم و از وی خواستم اگر شهید شد سلام مرا برساند و قسم بدهد که ما را شفاعت کند . وقتی خوابم و پیامم را دادم شهید عباسی گریه اش گرفت و فرمود : من هم دیشب خواب دیدم که خداوند به من فرزندی داده است و خانواده از من خواستند که نامش را مشخص کنم . من جواب دادم تا چند روز دیگر من شهید می شوم و نامش را خودتان انتخاب کنید . در حالیکه من اکنون از مخابرات می آیم و با تماس گرفتن به خانواده ام شنیدم همسرم زایمان کرده است ، لذا یقین پیدا کردم که در این عملیات به شهادت می رسم . شهید عباسی در عملیات عاشورا ( میمک ) به درجه رفیع شهادت نائل شد .



کلمات کلیدی : شهید، تصویر، محمد، علی، فرزندان، سردار، عباسی، مایوان، قوچان، معاون تیپ، امام صادق(ع)خاطرات شهید، همرزمان شهید

آپلود عکس

آپلود عکس

... ...